چون گنج هنر گشاد بختم

شاعر : امير خسرو دهلوي

نوباوه‌ي غيب گشت رختمچون گنج هنر گشاد بختم
کرد از همه سو خزنده را تيزارزاني گوهر گران خيز
کز سحر قديم نو کنم سازمي‌خواست بسي دل هوس باز
با جادوي رفته هم فسونيبيرون دهم از دم دروني
گفتم قدمي زدن توانمپي بر، پي او، چنانک دانم
تسليم همان جريده گشتماز شيوه‌ي خود رميده گشتم
بر دم ز ميان تکلف خويشچيدم به قلم نمونه‌اي بيش
شستم به سلامت و روانيآرايش پيکر معاني
زين به نتوان نمونه برداشتزان سکه که مرد پر هنر داشت
ممکن نشديش در ميان فرقگر خود به زلال من شدي غرق
کان از دل اوست وين ز جانمزين پيش تفاوتي ندانم
هم هر دو به يکدگر نمانندمردم که به زاد توأمانند
هم نوع تفاوتي درو هستدو خط که نويسي از يکي دست
ديگر نتواند آن چنان کردنقاش، که پيکري نشان کرد،
طرز سخنت و صرفه‌ي صرفمقصود من از بيان اين حرف
به زين نتوان ستد به شمشيرکاقبال کسان به زهره‌ي شير
وز غوره‌ي خويش کني کاماي آنکه به مرا نهي نام
واندر دف تو هزار روزناز من نظرت به چشم سوزن
با روي تو بگوي، تا بدانيمگر ما ز هنر تهي ميانيم
بيهوده چه لافي از «نظامي»نبود چو فسانه‌ي تو نامي
آن زان ويست، زان تو چيست؟!گفتي: دم اوست مرده رازيست،
بي گفت تو اعتراف کردمگر زان قدح آري آب خوردم
کز کيسه‌ي خود بود جوان مردصد رحمت ايزدي بران مرد
تا گوش زمانه را کنم باززان کرده‌ام اين نواي خوش ساز
ور نيست منش حيات دادمزنده‌ست به معني اوستادم
بودست بدين متاع در خوردآن گنج فشان گنجه پرورد
وز شغل زمانه دست شستهوانگه ز جهان فراغ جسته
کاري نه دگر مگر همين کارباري نه به دل مگر همين بار
آسودگي تمام بنيادگنجي و دلي ز محنت آزاد
اسباب معاش را نظامياز هر ملکي و نيک نامي
از سوختگي، چو ديگ، در جوشمسکين من مستمند بي توش
در گوشه‌ي غم نگيرم آرامشب تا سحر و ز صبح تا شام
پيش چو خودي، ستاده بر پايباشم ز براي نفس خود راي
وان رنج که من برم، همه بادمزدي که دهند، منت داد
ريزند جوش، ولي به خواريچون خر که علف کشد به زاري
يابم ز فراغ دل نشانيگر از پس هفته‌اي زماني
کاونده چه زر برارد از سنگ؟سهلست به فرصتي چنان تنگ،
يا رغبت سينه را دهم داد؟ممدوح خجسته را کنم ياد،
کان دل دل و گنج بر زبانستبخت اين که سخن سبک عنانست
گنجينه گشاي کان غيب استکلکم که سرش زبان غيب است
لبيک زنان دود معانيآواز دهد چو در رواني
دلاله‌ي فکر مانده بي کاراز جنبش نظم گرم رفتار
بودي قدري خلاص جانمگر از تک و پوي آب و نانم
آفاق چگونه کردمي پرروشن گشتي که از چنين در
معلوم کند حد سخن سنجبا اين همه هر که بيند اين گنج
کاغاز صحيفه شد به انجاماز شکر خداي خوش کنم کام
«مجنون ليلي» به عکس اولنامش که زغيب شد مسجل
سالش نودست و شش صد و هشتتاريخ ز هجرت آنچه بگذشت
از چشم رضا کند نگاهياميد که هر خرد پناهي
انصاف طلب کنم، نه تحسينزانکس که نگه کند به تمکين
کاراستم اين ورق به خامهيارب چو من سياه نامه
چشم از تو، بجز بهي ندارمهر چند بد آمد اين شمارم
بر وي، ز شريعت آفرين نيستشعر، ار چه صلاح کار دين نيست
انشاء الله که همچنين باد!اين نامه، سزاي آفرين باد!